اپیکور و چیرگی بر ترس از مرگ
این گفتار را به بررسی فشردهی زندگی و آرای اپیکور فیلسوف عصر یونانیمآبی (هلنیسم) اختصاص دادهایم. اپیکور در سال ??? پیش از میلاد یعنی هفت سال پس از مرگ افلاطون، در ساموس متولد شد و در سال ??? پیش از میلاد، در آتن چشم از جهان فروبست.
وی در آغاز تحت تاثیر آموزههای دمکریت بود. در سال ??? پیش از میلاد، در جزیرهی لسبوس مکتب خود را بنیاد گذاشت و چهار سال پس از آن، در آتن به تدریس فلسفه مشغول شد. مدرسهی او در آنجا در باغی بود و به همین دلیل اپیکوریان را «فیلسوفان باغ» نیز مینامیدند. به محفل دوستان و هواداران اپیکور، زنان و بردگان نیز راه مییافتند و میتوانستند در کلاسهای درس وی شرکت کنند. شاگردانش او را به خاطر فروتنی و مهربانی و فرزانگی، چونان خدایی میپرستیدند.
مهمترین اثر اپیکور تحت عنوان «دربارهی طبیعت» باقی نمانده است، اما بسیاری از نامههای آموزشی و مجموعهای از گزارههای اساسی فلسفی او باقی مانده که نزدیک شدن به آموزههای اصلی او را ممکن میسازد. افزون بر آن در اثر «لوکرتس» متفکر اپیکوری نخستین سدهی پیش از میلاد، بازنمودی کامل از فلسفهی اپیکور وجود دارد.
اندیشههای فلسفی اپیکور ادامهی فلسفهی آتنی نبود، بلکه گرایش فردگرایانهای را دنبال میکرد که افلاطون و ارسطو تلاش کرده بودند در فلسفههای خود بر آنها چیره گردند. هدف فلسفهی اپیکور این بود که به فرد راه نیکبختی شخصی را نشان دهد. بنابراین او پرسش از هدف زندگی انسان را به کانونیترین پرسش فلسفی خود تبدیل ساخت.
اپیکور رانش اولیهی انسان را، جستجوی لذت میدانست که شاخص همهی موجودات زنده است. به نظر وی اما برتری انسان نسبت به موجودات زندهی دیگر در آن است که می تواند با استفاده از ابزار فکری خود، عالیترین لذت را برای زندگی خود تأمین کند. نه لذت حسی لحظهای و گذرا را، بلکه مجموعهی احساس خوشایندی که از چیرگی بر دردهای جسمی و رهایی از مزاحمتها و اختلالهای روانی برخاسته است.
به عقیدهی اپیکور، اختلالاتی که تعادل روانی را به مخاطره میاندازد و مانع نیکبختی انسان میشود، بیم از خدایان و ترس از مرگ است. هر کس که میخواهد سعادتمندانه زندگی کند، باید بر ترس خود از خدایان و مرگ چیره گردد. بنابراین تمام معنای فلسفهی نظری چیزى جز این نیست که این هدف در زندگی عملی مشخص فرد برآورده شود.
در مورد بیم از خدایان، اپیکور معتقد بود که این نتیجهی پنداری باطل است. زیرا خدایان در رویدادهای جهان ما نقشی ندارند و بویژه نمیتوان آنان را هدایتکنندگان زندگی انسان به حساب آورد. طبق فلسفهی اپیکوری، خدایان در مکانهایی میان جهانهای جداگانه جای دارند و در آنجا زندگی بیدغدغه و رستگارانهای را میگذرانند، بدون اینکه در حوادث زمینی دخالت و در سرنوشت انسان شرکت کنند. اگر خدایان در زندگی زمینیان دخالت میکردند، دیگر ذاتهایی کامل نمیبودند، چرا که از منظر اخلاقی، مسئول کژیها و کاستیهای زندگی زمینیان میبودند.
اپیکور میپرسید: «یا خدا میخواهد پلیدی را در جهان از میان بردارد و نمیتواند، پس ناتوان است. یا میتواند و نمیخواهد آن را از میان بردارد، پس بد است. یا نمیتواند و نمیخواهد، پس هم ناتوان است و هم بد و در هر صورت شایستهی خدایی نیست. و سرانجام اگر خدا میخواهد و میتواند پلیدی را از میان بردارد، این پلیدی از کجاست و چرا از میان نمیرود؟».
به این ترتیب، اپیکوریان به مشیت و نیز ترس از مجازات خدایی بیباور بودند. به عقیدهی آنان، خدایان نه به انسان یاری میرسانند و نه او را پاداش یا عقوبت میدهند. به همین دلیل قربانی و یا دعا کردن به درگاه خدایان، بیمعناست. باید ترس از مجازات آنجهانی را که نمایندگان آموزهی نامیرایی نفس ادعا میکنند، در انسان از میان برد.
اپیکور بیم از مرگ را نیز بیهوده میدانست. گفتیم که او در آغاز تحت تاثیر اندیشههای دمکریت بود. آموزههای اتمیستیک دمکریت، برای اپیکور رهایی بخش بود و با کل صورت تفکر او همخوانی داشت. به عقیدهی اپیکور، روح نیز مانند کالبد، طبیعتی جسمانی دارد و از اتمها ترکیب شده است. استعداد دریافت حسی، خصلتی تصادفی است که از پیوند گذرای اتمهای روح و جسم بوجود آمده است. با مرگ، این پیوند گسسته میشود و از این طریق توانایی دریافت حسی نیز از میان میرود. بنابراین اگر مرگ به معنای عدم کامل دریافت حسی باشد، یعنی اینکه با عدم آگاهی و بیدردی همراه است، پس ارتباطی به ما ندارد.
از همین رو اپیکور در نامهای به شاگردش منویکویس مینویسد: «به این اندیشه عادت کن که مرگ ارتباطی به ما ندارد. زیرا همهی چیزهای خوشایند و ناخوشایند مربوط به دریافت حسی است. اما مرگ به معنی فقدان دریافت حسی است. بنابراین باید به این بصیرت رسید که مرگ ارتباطی به ما ندارد. زندگی میرا پرلذت است نه از آن جهت که به ما یک برجاهستی نامحدود ارزانی میکند، بلکه از آن جهت که بر خواهش نامیرایی چیره میشود. آری، بدترین شر که همان مرگ باشد، هیچ ارتباطی به ما ندارد. زیرا مادامی که ما زندهایم، مرگ حاضر نیست و به محض اینکه حاضر شد، ما دیگر وجود نداریم».
با آموزههای اپیکور، فلسفهی طبیعی غایت روشنگر خود را برمیآورد. فرد میتواند به یاری آن خود را از ترس مرگ و بیم از اشباح دینی برهاند. به این ترتیب، دیگر هیچ مانعی بر سر راه کسب لذت وجود ندارد.
اما به عقیدهی اپیکور، فرزانه تسلیم لذت لحظهای نمیشود و به پیامدهای واقعی جسمی و روحی آن میاندیشد. از همین رو در کنار لذت داوطلبانه، دردی را نیز برمیگزیند تا سپس بتواند به مرحلهی عالیتری از لذت دست یابد. زندگی در باغ اپیکور ساده و محقر بود. وی قناعت شخصی را با ارزش میدانست. نه از آن جهت که به کمترین بسنده کند، بلکه از آن رو که هنگام نداری، با کمترین راضی باشد.
اشارهای به اندیشهی سیاسی اپیکور نیزخالی از فایده نیست. گرایشهای فردگرایانهی عصرهلنیسم به شدت در اپیکور تأثیرگذار بود، اما روایتهای عشق هلنی به شهر و دولت، هنوز در این فرزند آتنی زنده بود. اگر چه اپیکور و شاگردانش دولت را رد نمیکردند و آن را شرط نوعی از زندگی که خود توصیه میکردند میدانستند، اما با این حال بهتر میدیدند که انسان در سیاست دخالت نکند و زندگی حتی الامکان آرامی در پیش گیرد. از جمله شعارهای آنان این بود که: «در خلوت زندگی کن!» و یا «خود را از زندان زندگی روزمره و سیاست رها ساز!». به نظر آنان کسی خوب میزید که ذهن را از تنشهای تند آزاد سازد و به آرامش درونی دست یابد. اگر پیامد چنین خواستهای، عزلت گزینی و رویگردانی از جهان نبود، به این دلیل بود که اپیکوریان برای دوستی ارزش والایی قائل بودند. طبق نظر آنان، در جمع دوستان، آن خوشبختی حاصل میگشت که نه از طریق «خود را وقف دانش کردن» به معنای ارسطویی آن قابل حصول بود و نه از طریق «شرکت در حیات سیاسی و اجتماعی» به مفهوم دولتشهری و کلاسیک یونانی آن. اندرز اپیکور برای دوری از سیاست، از موضع او قابل توجیه است. اگر تعادل روانی، ایده آل فرد است، نباید این ایده آل را تسلیم رانشهای خطرناک شرکت در گسترهی عمومی ساخت و رستگاری فرد را به مخاطره انداخت.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ